
( بیان احکام الهی تا آخرین دقایق زندگی و خبر دادن از مرگ)
ساعت 5/9 بعد از ظهر پنج شنبه 6/7/74 بود، که شخصی درب منزل را زد و وارد اتاق بیرونی شد. رفتم ببینم چه کار دارد، گفت:« می خواهم حساب و کتابهایم را صاف کنم.»
گفتم:« این وقت شب؟» گفت:« چاره ای نیست، من باید امشب حسابم را صاف کنم، فردا صبح عازم عمره هستم».
بنده هم با این که حال آقا بد بود و خیلی دل شوره داشتم، اجابت کردم و نشستم. در ضمن صحبت ها، مسئله ای را عنوان کرد که این بود:« مغازه ای دارم که آن را وسعت داده ام و بزرگترش کرده ام ، آیا خمس به آن تعلّق می گیرد یا نه؟»
من برای روشن کردن مسئله ی این شخص رفتم خدمت آقا که مطلب را از ایشان سؤال کنم ، دیدم حال آقا خیلی وخیم است؛ رنگ صورت زرد شده، فشارخون به حدی پایین رفته که برای وصل کردن سرم، رگ دست پیدا نمی شد، نفس هم به سختی بیرون می آمد، حتی صحبت هم نمی توانستند بکنند.
ولی درعین حال زیر لب ذکری و زمزمه ای داشتند. اما در این دمدمه های آخر زندگی،چه راز ونیازی با پروردگار عالم داشت کسی متوجه آن نمی شد، به قدری حال آقا سخت بود که به نظر می رسید حالتی شبیه کما و بیهوشی دارند.
در این گیر و دار یکی از دوستان که آن جا حاضر بود، رو کرد به خانواده ی آقا و گفت:« از این به بعد باید نوبت بگذارید که به طور شبانه روزی یک نفر کنار آقا آماده ی خدمت باشد».
ناگهان دیدم آقا، لب به سخن باز کردند و به من فرمودند:« بگو، دیگه به آنجا ها نمی کشد».
من با شنیدن این کلام، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، رفتم گوشه ی اتاق نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
به هر حال به قصد این که مسئله ی آن شخص را بپرسم، آمدم ایستادم جلوی آقا، اما ترس و وحشت سراسر وجودم را گرفته بود که مبادا امشب بلایی بر ما نازل بشود، لذا وقتی دیدم حال آقا خیلی بد است از پرسیدن مسئله منصرف شدم. یک مرتبه دیدم آقا چشمشان را باز کردند و یک نگاهی به من انداختند؛ اعتراض آمیز اما پر مهر و محبت، آن چنان که خودم را نزدیکترین افراد به او احساس می کردم، و فرمودند:« مسئله ای داری؟ بپرس».
نشستم کنار تخت آقا و مسئله را سؤال کردم، دیدم آقا به قدری متین ومطمئن و روی مبانی محکم و در عین حال آرام و با طمأنینه ـ کما فی السابق ـ جواب مسئله را دادند که انگار این بیماری و این پریشانی و این گریه و اضطراب خانواده و نگرانی پزشکان حاضر و این شب پر خطر و پر دغدغه ،خیالی بیش نبود و آقا اصلاً به این امور توجهی نداشتند.
به هر حال در جواب مسئله فرمودند:« به او بگو اگر نیاز ضروری داری خمس به آن تعلّق نمی گیرد و گرنه باید خمس اضافه را بدهی ».
بعد فرمودند:« حساب های او را رسیدگی کن، اما پول از او قبول نکن».
گفتم:« چرا؟»
در جواب من، همان حرف چند دقیقه ی قبل خود را تکرار کردند و فرمودند:« دیگه به آن جاها نمی کشد».
در حالی که بغض گلوی مرا گرفته بود، به سرعت نزد آن شخص رفتم و جواب را به او گفتم، او هم دسته ی کوچک خود را در آورد که مبلغی بنویسد و بپردازد، به او گفتم آقا فرمودند:« پول قبول نکن» و فوری برگشتم نزد آقا، نشستم کنار بستر ایشان.
بار دیگر آقا رو کردند به من و فرمودند:« در هیچ حالی نباید از زیر بار بیان احکام الهی شانه خالی کنیم» و پس از آن دیگر چیزی نگفتند، تا فوت ایشان فرا رسید.
الحاصل: چند مطلب در این قضیه برای من خیلی جالب بود:
1ـ در آخرین لحظات عمر مبارک و در آن شدّت بیماری و آن موقعی که دیگر رمقی در بدن نداشت و چشم ها بسته و یارای گفتن حتی کلمه ای را هم نداشت، صحبت از خدا و دین و حرام و حلال الهی به میان می آمد و از او سؤال می شد، مانند یک انسان سالم و بی درد، صحبت می کرد و جواب مطالب مطروحه را مستدلاً می داد، اما در مسائل دیگر دنیوی، اگر از او سؤال می شد اعتنایی نداشت و کانّ اصلاً متوجه نمی شد و به وضوح معلوم بود که او در فضایی برتر و آرام، ورای این فضای متعفّن مادی، در عوالم دیگر به دور از همه ی هیاهوهای زندگی سیر می کند.
« إن اولیاء الله هم الذین نظروا الی باطن الدنیا واشتغلوا باجلها… و ترکو منها ما علموا انّه سیترکهم[1]»
آنان که با چشم های تیز خود به باطن دنیا می نگرند و ظاهر فریبنده ی آن را برای هوا خواهان و هوسبازان می گذارند و می گذرند و به آینده ی آن مشغول می شوند و آن چه را که می بینند از آن ها جدا خواهد شد به دیار عدم می سپرند، چنین انسان های زیرک و هوشمندی از اولیاء خدا هستند و اولیاء خدا هم ؛« لا خوف علیهم و لا هم یحزنون[2]» .
2 ـ تا آخرین لحظات زندگی با فقه آل محمد، همراه بود و تسلط کامل بر مبانی فقهی خود و دیگر فقهای بزرگ داشت.
3ـ مسأله ای را که تصمیم داشتم بپرسم، ولی با مواجه شدن با جوّ پریشان اطراف بستر آقا، منصرف شدم و کسی هم از آن اطلاعی نداشت، به مجرد این که در مقابل ایشان آمدم خودشان ابتدا فرمودند:« مسأله داری ، بپرس».
گویا می دانستند در اتاق بیرونی شخصی نشسته و می خواهد اداء دین الهی بکند و من برای پرسیدن مسأله اش آمده ام .
4ـ فرمودند:« جواب مسأله را به آن شخص بگو، اما پول از او قبول نکن»گفتم:« چرا؟» فرمودند:« دیگه به آن جاها نمی کشد».
با بیان این دو مطلب در آن دقایق بحرانی فهمیدم که این بیانات، پیام یک اتفاق بسیار تلخ و ناگواری را در بر دارد که در آن شب غم انگیز، برای ما به وجود خواهد آمد و ایشان خبر از پایان زندگی خود، می دهد. البته از روزها قبل، مخصوصاً هفته ی آخر در چندین مورد خبر فوت خود را به اصحاب خاصّ و رفقا و دوستانشان داده بودند.
خداوندا ! او را با مولایش امیرمؤمنان علیه السلام هم نشین بگردان.
والسلام علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیّاً
رمضان1416
قم ـ مؤسسه ی صاحب الأمر(عج)
علی صافی اصفهانی
—————————————
پی نوشت ها:
[1] .نهج البلاغه ، حکمت 432.
[2] . سوره ی یونس، آیه ی 62، یعنی : اولیاء خدا نه می ترسند و نه اندوهگین می شوند.